داستان بسیار زیبا وشنیدنی:
شیخ عباس قمی در فوائدالرضویه نقل میکنند که:
کاروانی از سرخس مشهد اومدند پابوس امام رضا(علیه السلام )، سرخس اون نقطه صفر مرزی است، یه مرد نابینایی تو اونها بود،اسمش حیدر قلی بود.
اومدند امام رو زیارت کردند، از مشهد خارج شدند، یه منزلیه مشهد اُطراق کردند، دارند برمیگردند سرخس، حالا به اندازه یه روز راه دور شده بودند
شب جوونها گفتند بریم یه ذره سر به سر این حیدر قلی بذاریم، خسته ایم، بخندیم صفا کنیم
کاغذهای تمیز و نو گرفتند جلوشون هی تکون میدادند، اینها صدا میداد، بعد به هم میگفتند، تو از این برگه ها گرفتی؟ یکی میگفت: بله حضرت مرحمت کردند
فلانی تو هم گرفتی؟ گفت:آره منم یه دونه گرفتم، حیدر قلی یه مرتبه گفت: چی گرفتید؟
گفتند مگه تو نداری؟ گفت: نه من اصلاً روحم خبر نداره! گفتند: امام رضا تو یکى ازصحن ها برگ سبز میداد دست مردم، گفت: چیه این برگ سبزها، گفتند: امان از آتش جهنم، ما این رو میذاریم تو کفن مون، قیامت دیگه نمیسوزیم، جهنم نمیریم چون از امام رضا گرفتیم،
تا این رو گفتند، دل که بشکند عرش خدا میشود، این پیرمرد یه دفعه دلش شکست، با خودش گفت: امام رضا از تو توقع نداشتم، بین کور و بینا فرق بذاری، حتماً من فقیر بودم، کور بودم از قلم افتادم، به من اعتنا نشده
دیدن بلند شد راه افتاد طرف مشهد، گفت: به خودش قسم تا امان نامه نگیرم سرخس نمیآم، باید بگیرم، گفتند:آقا ما شوخی کردیم، ما هم نداریم، هرچه کردند، دیدند آروم نمیگیرد، خیال میکرد که اونها الکی میگند که این نره،
جلوش رو نتونستند بگیرند
شیخ عباس میگه: هنوز یه ساعت نشده بود دیدند حیدر قلی داره بر میگرده، یه برگه سبزم دستشه، نگاه کردند دیدند نوشته:
«اَمانٌ مِّنَ النار،من ابن رسول الله على بن موسى الرضا»
گفتند: این همه راه رو تو چه جوری یه ساعته رفتی، گفت: چند قدم رفتم، دیدم یه آقایی اومد، گفت: نمیخواد زحمت بکشی، من برات برگه امان نامه آوردم، بگیر برو....
السلام علیک یا علی بن موسى الرّضا المرتضى علیه السلام