نقڸ از حاج آقا دولابۍ:


وصف حال خیلۍ از ما ها♥


پدری چهار بچه خود را درون اتاقی گذاشت و گفت اینجا‌ را مرتب کنید تا من برگردم، خودش هم رفت پشت پرده.

از آنجا نگاه می کرد و می دید هر بچه چکار می ‌کند و داخل کاغذی یادداشت می کرد که بعدا حساب و کتاب کند .


یکی از بچه ها که گیج بود ، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی . یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید .

یکی از بچه‌ ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمی گذارم کسی اینجا را مرتب کند.

یکی که بسیار نا امید بود و روحیه خوبی نداشت ، ترسید . نشست وسط و شروع کرد به گریه که آقا بیا ، بیا ببین این نمی گذارد مرتب کنیم .


اما آنکه زرنگ بود و دلش پر از امید ، نگاه کرد از پشت پرده رد تن آقاش را دید. سریعا شروع کرد به مرتب کردن و می دانست آقاش دارد توی کاغذ می‌نویسد .

نگاه می کرد سمت پرده و می‌خندید. می‌دانست که آقاش همین ‌جاست، توی دلش هم گاهی می‌ گفت اگر یک دقیقه هم دیر‌تر بیاید باز من کارهای بهتر می کنم .


آن بچه‌ شرور هم هرچه همه جا را به هم می ریخت، ولی می دید این خوشحال است، ناراحت نمی شود، وقتی همه جا را به هم ریخت، آن وقت آقا آمد


آنکه نا امید بود، و فقط گریه و زاری کرد و چیزی را اصلاح نکرد خیلی چیزی گیرش نیامد ولی آن دیگری که زرنگ بود و دلش سرشار از امید، کلی چیز گیرش آمد 


زرنگ باش . شرور که نیستی الحمدلله . گیج و نا امید هم نباش .


نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببین و کار خوب کن، خانه را مرتب کن، تا آقا امام زمان(عجل الله فرجه) بیاید، او هم دارد می بیند و همه چیز را یادداشت می کند